.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۴۰→
به لبخند روی لبم،مشغول فکرکردن بودم وداشتم تودلم قربون صدقه ارسلان می رفتم که باپس گردنی نیکا به خودم اومدم!
- هوی خانوم عاشق...داشتی اتفاقای دیشب وتعریف می کردی!بقیه اش وبگو...
با این حرفش نیشم شل شد وشروع کردم به توضیح دادن ادامه ماجرا...
**********
ماشین وکنار خیابون،روبروی شرکت ارسلان،پارک کردم وترمز دستی رو بالاکشیدم...سوئیچ وگذاشتم توی کیفم...خم شدم وگل وجعبه شیرینی رو که روی صندلی شاگرد بود،برداشتم واز ماشین پیاده شدم.درو قفل کردم و راه ساختمون ودر پیش گرفتم...وارد ساختمون که شدم،بعداز کلی سلام واحوال پرسی با افراد مختلف به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش فشار دادم ومنتظر موندم تا برسه.
تقریبا دوهفته ایه که روزایی که دانشگاه ندارم یا حس وحال درس خوندنم نمیاد،میام شرکت ارسلان!
تواین دوهفته با همه کارمندای شرکت آشناشدم...نه تنها با کارمندای شرکت ارسلان بلکه بایه سری از کارمندای شرکتای دیگه که توهمین ساختمونن!از دربون دم در تا تلفن چی شرکت بقلی ارسلان من ومی شناسن!بس که هی اومدم ورفتم...هم خودم از کنار ارسلان بودن ذوق مرگ میشم وهم اون اصرار داره که پیشش باشم.
بلاخره آسانسور رسید ومن سوار شدم...دستم دکمه طبقه بیستم ولمس کرد وآسانسور راه افتاد...روبروی آینه آسانسور وایسادم وبه سرتاپای خودم نگاهی انداختم.
یه شال ویه شلوار جین سفید،با یه مانتو صورتی چرک که دوتا جیب کج روی قسمت سینه اش کارشده بود وکمرشم یه کمربند ساده قهوه ای می خورد...رنگ قهوه ای کمربند با رنگ دکمه های نسبتا بزرگ مانتو ست شده بود.آستینای مانتوهم سه ربع بودن و قسمت آرج هرآستینم بایه پاپیون کوچیک صورتی تزئین شده بود.
یه آرایش ملایم ولایت صورتیم کرده بودم...یه سایه صورتی پر رنگ با یکم شاین سفید ،رژ گونه صورتی وریمل وخط چشم دیانایی...ودر نهایت یه رژ لب صورتی خوش رنگ!...روی انتخاب رنگ این رژ لبه بسی سلیقه به خرج داده بودم!...درکل آرایشم بهم میومد...ناز شده بودم.
دستی به شالم کشیدم ومرتبش کردم...نگاهی انداختم به گل وجعبه شیرینی تو دستم.
امروز یه روز فوق العاده اس...می خوام باخبر خوبم ارسلان وخوشحال کنم!اما این وسط مسطا یه ریزه شیطونی واذیت وآزارم اضافه خواهم کرد!
لبخند خبیثی روی لبم نشست وچشکمی به عکس خودم توی آینه زدم...آسانسور بلاخره رسید ومن پیاده شدم.
به سمت واحدی رفتم که یه برد طلایی رنگ روی درش خودنمایی می کرد...اسم شرکت به رنگ مشکی روی برد حک شده بود:
- شرکت مهندسی ایده آل...با مدیریت کاشی.
جلوی در شرکت وایسادم وزنگ و زدم.
- هوی خانوم عاشق...داشتی اتفاقای دیشب وتعریف می کردی!بقیه اش وبگو...
با این حرفش نیشم شل شد وشروع کردم به توضیح دادن ادامه ماجرا...
**********
ماشین وکنار خیابون،روبروی شرکت ارسلان،پارک کردم وترمز دستی رو بالاکشیدم...سوئیچ وگذاشتم توی کیفم...خم شدم وگل وجعبه شیرینی رو که روی صندلی شاگرد بود،برداشتم واز ماشین پیاده شدم.درو قفل کردم و راه ساختمون ودر پیش گرفتم...وارد ساختمون که شدم،بعداز کلی سلام واحوال پرسی با افراد مختلف به سمت آسانسور رفتم ودکمه اش فشار دادم ومنتظر موندم تا برسه.
تقریبا دوهفته ایه که روزایی که دانشگاه ندارم یا حس وحال درس خوندنم نمیاد،میام شرکت ارسلان!
تواین دوهفته با همه کارمندای شرکت آشناشدم...نه تنها با کارمندای شرکت ارسلان بلکه بایه سری از کارمندای شرکتای دیگه که توهمین ساختمونن!از دربون دم در تا تلفن چی شرکت بقلی ارسلان من ومی شناسن!بس که هی اومدم ورفتم...هم خودم از کنار ارسلان بودن ذوق مرگ میشم وهم اون اصرار داره که پیشش باشم.
بلاخره آسانسور رسید ومن سوار شدم...دستم دکمه طبقه بیستم ولمس کرد وآسانسور راه افتاد...روبروی آینه آسانسور وایسادم وبه سرتاپای خودم نگاهی انداختم.
یه شال ویه شلوار جین سفید،با یه مانتو صورتی چرک که دوتا جیب کج روی قسمت سینه اش کارشده بود وکمرشم یه کمربند ساده قهوه ای می خورد...رنگ قهوه ای کمربند با رنگ دکمه های نسبتا بزرگ مانتو ست شده بود.آستینای مانتوهم سه ربع بودن و قسمت آرج هرآستینم بایه پاپیون کوچیک صورتی تزئین شده بود.
یه آرایش ملایم ولایت صورتیم کرده بودم...یه سایه صورتی پر رنگ با یکم شاین سفید ،رژ گونه صورتی وریمل وخط چشم دیانایی...ودر نهایت یه رژ لب صورتی خوش رنگ!...روی انتخاب رنگ این رژ لبه بسی سلیقه به خرج داده بودم!...درکل آرایشم بهم میومد...ناز شده بودم.
دستی به شالم کشیدم ومرتبش کردم...نگاهی انداختم به گل وجعبه شیرینی تو دستم.
امروز یه روز فوق العاده اس...می خوام باخبر خوبم ارسلان وخوشحال کنم!اما این وسط مسطا یه ریزه شیطونی واذیت وآزارم اضافه خواهم کرد!
لبخند خبیثی روی لبم نشست وچشکمی به عکس خودم توی آینه زدم...آسانسور بلاخره رسید ومن پیاده شدم.
به سمت واحدی رفتم که یه برد طلایی رنگ روی درش خودنمایی می کرد...اسم شرکت به رنگ مشکی روی برد حک شده بود:
- شرکت مهندسی ایده آل...با مدیریت کاشی.
جلوی در شرکت وایسادم وزنگ و زدم.
۱۱.۰k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.